هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم

شاعر : سعدي

همي‌برابرم آيد خيال روي تو هر دمهزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
که آب ديده سرخم بگفت و چهره زردمنخواستم که بگويم حديث عشق و چه حاجت
گلي تمام نچيدم هزار خار بخوردمبه گلبني برسيدم مجال صبر نديدم
که من حکايت ديدار دوست درننوردمبساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
به هرزه باد هوا مي‌دمد بر آهن سردمهر آن کسم که نصيحت همي‌کند به صبوري
به چشم عشق و ارادت نظر به هيچ نکردمبه چشم‌هاي تو دانم که تا ز چشم برفتي
که روز هجر تو را خود ز عمر مي‌نشمردمنه روز مي‌بشمردم در انتظار جمالت
به دوستي که شکايت به هيچ دوست نبردمچه دشمني که نکردي چنان که خوي تو باشد
کنون که انس گرفتم به تيغ بازنگردممن از کمند تو اول چو وحش مي‌برميدم
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردمتو را که گفت که سعدي نه مرد عشق تو باشد